فیلم در محله ی فقیر نشین «شهر خدا» در حومه ریو دو ژانیرو پیش میرود. محله ای که هیچ قانونی در آن حکمفرما نیست و مافیا شهر را در دست دارد. شهر پر است از خشونت و مواد مخدر. داستان فیلم پیرامون زندگی دو کودک است که در این شهر بزرگ میشوند و هر یک مسیری کاملا جدا را در پیش میگیرند: یکی عکاس می شود و دیگری دلال مواد مخدر…

«جویی گازل» قاچاقچی خورده پایی است که بعد از یک درگیری با پلیس، باعث کشته شدن 2 پلیس می شود. او اسلحه‌ای که با آن قتل را انجام داده، را در زیرزمین خانه اش مخفی می کند. اما این کار باعث می شود که اسلحه توسط پسربچه یکی از همسایگانش دزدیده شود...

با اعتقاد به نقل قول که شما به تنهایی متولد شده اید، به تنهایی می میرند و هرچیز دیگری توهم است، جورج نقطه زندگی، مدرسه یا مشق شب را نمی بیند. سپس او با سالی ملاقات می کند و او اکنون دلیلی برای رفتن به مدرسه و دوست داشتن دارد، حتی اگر او حاضر به پذیرفتن خود و یا او نیست که او را دوست دارد. مدرس مدرسه و مدرس هنر او را به یک فارغ التحصیل و هنرمند موفق، Dustin معرفی می کند، که می تواند راهنمای جورج در مسیر زندگی را فراهم کند، اما حواس او را پرت می کند، و جورج حتی نمی تواند از دبیرستان فارغ التحصیل شود.

فیلم داستان یک قاتل زنجیره‌ای بسیار باهوش به نام جک را در طول 12 سال روایت میکند. طرح و نوع قتل‌هایی که انجام می‌دهد او را به یک قاتل زنجیره‌ای حرفه‌ای تبدیل کرده است…